داستان های کوتاه و پند آموز


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 8 فروردين 1392
بازدید : 832
نویسنده : محمد شهولی

يک مورچه در پي جمع کردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديک کندوي عسل رسيد از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي کندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي کرد از ديواره سنگي بالا رود و به کندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فرياد زد:«اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا به کندوي عسل برساند يک «جو» به او پاداش مي دهم.»
يک مورچه بالدار در هوا پرواز مي کرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت:«نبادا بروي ها... کندو خيلي خطر دارد!»

مورچه گفت:«بي خيالش باش، من مي دانم که چه بايد کرد.»
بالدار گفت:«آنجا نيش زنبور است.»
مورچه گفت:«من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پايت گير مي کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پاگير مي کرد هيچ کس عسل نمي خورد.»
بالدار گفت:«خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممکن است خودت را به دردسر بيندازي.»
مورچه گفت:«اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسي که نصيحت مي کند خوشم نمي آيد.»
بالدار گفت:«ممکن است کسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در کاري که عاقبتش خوب نيست کمک نمي کنم.»
مورچه گفت:«پس بيهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قيمتي شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشيد:«يک جوانمرد مي خواهم که مرا به کندو برساند و يک جو پاداش بگيرد.»
مگسي سر رسيد و گفت:«بيچاره مورچه، عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم.»
مورچه گفت:«بارک الله، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند «حيوان خيرخواه!»
مگس مورچه را از زمين بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت.
مورچه خيلي خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتي، چه کندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه يي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع مي کنند و هيچ وقت به کندوي عسل نمي آيند.»
مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يک وقت ديد که دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حرکت کند.

مور را چون با عسل افتاد کار
------- دست و پايش در عسل شد استوار

از تپيدن سست شد پيوند او
----------دست و پا زد، سخت تر شد بند او

هرچه براي نجات خود کوشش کرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد:«عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يک جوانمرد پيدا شود و مرا از اين کندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم.»

گر جوي دادم دو جو اکنون دهم
-------- تا از اين درماندگي بيرون جهم

مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمي خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهاي زيادي مايه گرفتاري است. اين بار بختت بلند بود که من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش پيش از گرفتاري نصيحت گوش کني و از مگس کمک نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.»

دو روی سکه

لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بايست "نيکی" را به شکل عيسی" و "بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند.
روزی دريک مراسم همسرايی, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکی از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشی پيش رويش را ديد, و با آميزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچی شگفت زده پرسيد: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعی که در يک گروه همسرايی آواز می خواندم , زندگی پراز روًيايی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عيسی بشوم!."
"می توان گفت: نيکی و بدی دورروي يك سكه هستند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگيرند.

عشق : تنها نيروي خلاق

هر جا قدم مي گذاريد بذر عشق بپاشيد: قبل از همه در خانه تان.
به فرزندان خود، به همسر و شوهر خود عشق بورزيد، به همسايه تان عشق بورزيد.... مگذاريد كسي به سوي شما بيايد، مگر آنكه هنگامي كه تركتان مي كند خوش تر و اميدوارتر باشد. حضور مجسّم و زنده ي محبت خدايي باشيد: محبت را در چهره، در چشمها، در لبخند و در سلام گرم خود به ديگران پيشكش كنيد.

يك استاد جامعه شناسي به همراه دانشجويانش به محله هاي فقير نشين بالتيمور رفت تا در مورد دويست نوجوان و زندگي فعلي و آينده آنها تحقيقي تاريخي انجام دهد. از دانشجويان خواسته شد ارزيابي خود را در باره تك تك اين نوجوانها بنويسند. دانشجويان براي همه آنها يك جمله را تكرار كردند:
«او شانسي براي موفقيت ندارد
بيست و پنج سال بعد، استاد جامعه شناسي ديگري به سراغ اين تحقيق رفت. او از دانشجويانش خواست كه دنباله اين تحقيق را بگيرند و ببينند بر سر آن نوجوانها چه آمده است. به استثاي بيست تن از آنها كه از آن محل اسباب كشي كرده يا مرده بودند، از ميان 180 نفر باقيمانده 176 نفر به موفقيتهاي غير عادي دست پيدا كرده و وكيل، پزشك و تاجر شده بودند.
اين جامعه شناس حقيقتاً متحير شده بود و تصميم گرفت روي اين موضوع تحقيق بيشتري انجام دهد. خوشبختانه توانست همه آن افراد را پيدا كند و از تك تك آنها بپرسد:
«دليل موفقيت شما چيست؟»
و پاسخ همه يكسان و سرشاراز عشق بود:
«دليل موفقيت ما معلم ماست
آن معلم هنوز زنده بود. استاد جامعه شناسي جستجو كرد و او را كه حالا پيرزني فرسوده، ولي هنوز هم بسيار هوشمند و زيرك بود پيدا كرد تا از او فرمول معجزه گري را كه از نوجوانهاي محلات فقير نشين، انسانهاي شايسته و موفق ساخته بود، بپرسد.
چشمهاي معلم پير برقي زدند و لبهايش به لبخندي عطوفت آميز از هم گشوده شد. پاسخش بسيار ساده بود. او با كمال لطف و تواضع گفت:
- من عاشق آن بچه ها بودم.
عشق هدفي بزرگتر از آن دارد که صرفاً راحتي ما را فراهم آورد.
به نظر مي رسد عده بي شماري از ما، از اينکه شاهد بي اعتنايي عشق باشيم خرسنديم و گمان مي کنيم از آنجا که ما براي عشق ورزيدن خلق شده ايم، مشکلي پيش نخواهد آمد. همين که عشق باعث ناراحتي شود يا خواسته اي را در پي داشته باشد ، بطور غريزي کنار مي کشيم و خود را متقاعد مي سازيم که نبايستي درگير اين کار شويم.
هيچ کس نگفته که عشق آسان است، جست و جويي است دايم که بخشي از آن پُر از آشفتگي، محروميت و نااميدي است. اگر در پي راحتي هستيم بايستي تمرکز خود را روي خودمان بگذاريم؛ جايي که مي توانيم ارباب باشيم و به واسطه درگيري و سازگاري عقب نيفتيم. اما تا زماني که ديگران را به زندگي خود راه مي دهيم بايد مطمئن باشيم که درگير خواهيم شد. از سويي عشق هم از اينکه فقط وسيله اي برا ي راحتي شود بي ارزش مي گردد و از اين بي اعتباري رنج مي برد. عشق هميشه چيزي بيش از يک وسيله براي برطرف کردن کمترين نيازهاي دو انسان است.

رازموفقيت يك كشاورز

يكي از كشاورزان همواره در مسابقات، جايزه بهترين غله را به دست مي آورد و به عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همكارانش علاقه مند شدند كه سر از كار او در آورند و راز موفقيتش را بدانند. به همين سبب او را زير نظر گرفتند و مراقب كارهايش بودند.
پس از مدتي جستجو، سر انجام به نكته عجيب و جالبي رو به رو شدند. اين كشاورز پس از هر نوبت كشت، بهترين بذرهايش را به همسايگانش مي داد و آنها را از اين نظر تامين مي كرد. بنابراين همسايگان او بايد فاتح مسابقات مي شدند نه خود او!
كنجكاوي بيشتر شد و و كوشش علاقه مندان به كشف اين موضوع كه با تعجب و تحير نيز آميخته شده بود، به جايي نرسيد . سرانجام تصميم گرفتند كه از خود او بپرسند و پرده از اين راز عجيب بردارند. كشاورز هوشيار و دانا در پاسخ همكارانش گفت:"چون جريان باد، ذرات بارور كننده غلات را از يك مزرعه به مزرعه ديگر مي برد، من بهترين بذرهايم را به همسايگان مي دهم تا باد ذرات بارور كننده نامرغوب را از مزارع آنها به زمين من نياورد و كيفيت محصولات مرا خراب نكند.!"
همين تشخيص صحيح و درست كشاورز، توفيق كاميابي در مسابقات بهترين غله را برايش به ارمغان آورد
.

 

مانع

در زمان های قدیم، پادشاهی تخته سنگی رادر وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردن که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و.... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت. نزدیک غروب, یک روستایی که پشتش بارمیوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که وسط جاده وزیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل ان سکه های طلا و یک یاداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود هر سد ومانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

 

نجات عشق

در جزیرهای زیبا تمام حواس، زندگی می کردند: شادی، غم، غرور، عشق و......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که باقایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:آیا می توانم با تو همسفرشوم؟

ثروت گفت: نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد

غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفتاجازه بده من با تو بیایم.

غم با حزن گفت: آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدرغرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالا تر می آمد و عشق دیگر نا امید شده بود. که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا عشق من تو را خواهم برد

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید آن پیرمرد کی بود؟

علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: زمان؟ اما چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

 

ياد پدر


پدرم اين جوري بود وقتي من :
4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده.
5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه.
6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله.
16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده.
18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه.
21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه.
25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته.
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع
چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره.
40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.
50 ساله كه شدم حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش
دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو نتونستم خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت.

 



مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید! امیدوارم خوش بگذره! نظر یادتون نره!

محبوب ترین بازیکن تاریخ ایران


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان محمد شهولی و آدرس mohammad.sh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 23
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 2263
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1





<-PollName->

<-PollItems->


بازی آنلاین


تعبیر خواب آنلاین



 تماس با ما 

onLoad and onUnload Example


کد اهنگ جدید برای وبلاگ

RSS

Powered By
loxblog.Com